عشق مامان و بابا

اخرین شب....

سلام کوچولوی مامان خیلی وقته نیومدم برات بنویسم تو این مدت خیلی اتفاقا افتاد عزیزدل مامانی خیلی نگرانی ها کشیدم حالا ولش کن  میدونم الان اون تو حسابی جات تنگ شده دوست دارم هرچی زودتر صحیحو سالم بیای بغلم فقط همینو از خدا میخوام فشارم رفته بالا و‌ تو عزیزدلم باید زودتر بیای پیشم کوچولوی من ایشالا خدا صحیح و سالم بزارتت توی بغلم نفس طلای من دردونه ی من آرشا پسر خوشگلم 
12 تير 1401

دلتنگی .....

سلام عزیز دل مامان حالت خوبه آرشا جونم تو دل مامانی خیلی این روزا داره شیطونی میکنی حسابی الانا کامل تکون خوردناتو میبینم بیشتر وقتا که به پهلو میخوابم شروع میکنی به بازی گوشی خودتو چنان سفت میکنی که دلم حسابی درد میگیره  آرشا جونم ببخشید این چند روز با ناراحتیام و بغض هام تو رو هم ناراحت کردم اخه دورو بریام یه ذره بفکرم نیست نمیگن تو رو تو دلم دارم یکم بفکرش باشم اصلا همش بفکر خودشونن  راستی آرشا جونم امروز تولد مامانته ولی اصلا خوشحال نیستم چون چند روز قبل به جای سوپرایز تمام روزای خوشم خراب شد دوست داشتم روز تولدم حسابی خوشحالی کنم و نشد این چند روز کارم همش گریه است  ولی دلم نمیخواد گریه کنم مامانی ولی چکار کنم ک...
10 ارديبهشت 1401

27 هفتگی....

مامانی الان که دارم برات مینویسم وارد 27 هفته شدم نگم که الان که دارم مینویسم چقدر تو دلم داری وول میخوری و تکون میخوری الان کامل تکونات واضح شدن و از روی لباسم پرش دست و پاهای کوچولوتو حس میکنم ، دیروز خودتو به بابایی نشون دادی چقدر  بابایی ذوق زد و اشک شوق برات ریخت عزیز دل مامان نمیدونی بابایی چقدر ذوق اومدنتو داره همش دوتایی میریم تو اتاقت و لباساتو دونه دونه نگاه میکنیم و کلی ذوق میکنیم از وجودت نفس مامان یکم از حس و حال خودمم بگم خیلی نازک نارنجی شدم خیلی زیاد از وقتی وارد سه ماه سوم بارداری شدم یه حسی تو دلم نشسته ترس زایمان و هزار جور فکرای منفی و بی پایه که میشینم به خاطرشون گریه میکنم ، میدونم هم تو هم بابا مهدی رو ن...
23 فروردين 1401

خرید های نفس طلای مامان

مامان جونم تقریبا برات همه چی خریدیم سرویس خوابتم سفارش دادیم و داخل اتاق گذاشتیم پسند بابا مهدی این بود که سرویس خواب نوجوان و ساده بگیریم که همیشه شیک باشه نمیدونی این روزا با چه وسواسی منو بابایی لباساتو انتخاب میکنیم من هی تو اینستا لباس های خوشگل میبینم و دلم میخواد همشونو برات بگیرم تورو تصور میکنم داخل اون لباس اخ که چقدر خوردنی میشی تو نفس من اینجا برات چنتا از لباس هایی که گرفتیم رو میزارم که توهم بعدا ببینی
23 فروردين 1401

آزمایش قند خون

15 اسفند دکتر برام ازمایش قند خون  و ادار داد که قبل از عید برم چک آپ بشم که خدای نکرده قند خون نداشته باشم از همه شنیده بودم که اون پودری که میخوری خیلی بد مزه است  صبح آماده شده با بابایی رفتیم دم آزمایشگاه ازم خون گرفتن بعد یه بطری دادن که داخلش پودر بود باید اب میریختم داخلش میخوردم و تا دوساعت دیگه به غیر از آب هیچی نمیخوردم ولی اون پودر رو خوردم خیلی خوشمزه بود اصلا اونجور که میگفتن بد مزه و غیر قابل خوردن نبود مثل پودر ابمیوه پرتغالی دیگه با بابا جونی همراه من داخل ماشین منتظرم شدم حسابی میگفتیم و میخندیم ولی من بد جور ضعف کرده بود تا بلاخره ساعت 3 تا خون به فاصله 1 ساعت از من گرفتن یعنی 6:45 که اولی رو داده بودم و ناشتا بود...
23 فروردين 1401

تجربه اولین لگد زناش

ببخش مامان جونی این چند روز اصلا نتونستم بیام و برات بنویسم دوشنبه 9 اسفند بود که داخل شرکت بودم یهویی دیدم یه چی مثل ماهی تو دلم لیز خورد اولش فکر نمیکردم که لگد زنای نفسی مامان باشه ولی دیدم همش پشت سر هم زیر دلم حالت نبض نبض میزد اخه تو گهواره خوندم بودم از 19 هفته باید تکون بخوره ولی تو لگ زدنای تو رو من دیر فهمیدم وقتی 21 هفته و یک روزم بود تو شروع کردی به ابراز وجود از خودت که دوست داشتم دوباره برام تکون بخوری سریع به بابایی گفتم اونم حسابی ذوق کرد گفت حتما اومدی خونه باید برای منم تکون بخوره ولی توی شیطون وقتی بابایی دست میزاره روی شکمم اصلا تکون نمیخوره سریع اروم میشی اخه چقد تو بلایی نفس من فدای اون لگداش بشم که تجربشون برا...
23 فروردين 1401

درد و دل ....

سلام پسری مامان خوبی جیگر گوشم راستش چند  روز پیش  که رفتم دکتر و ازمایشاتتو نشون  دادم دکتر گفت همه چیه  فسقلی خوبه  فقط خودت یکم فشارت بالاست (که از اول بارداری 13 روی 8 بوده) بهم قرص اسپرین داد که بخورم راستش نمیدونم از وقتی تو اومدی تو دلم مامان جونی من همش مراقبتم دل نگرانتم که یه وقت تو دردونه جونم چیزیت نشه مامانی به خاطر همین از امروز دارم غذای بی نمک درست میکنم که بابا جونیتم الهی قربونش برم مجبوره  بخوره و اصلا گله شکایت نمیکنه و تصمیم گرفتم دیگه شیرینی و چیزای شور نخورم به جاش مویز و میوه و کلی چیزای مقوی دیگه میخورم برات چنتا ختم قران هم برداشتم که صحیح و سالم باشی نفس من انشالله این ...
30 بهمن 1400

سونو آنومالی و تعیین جنسیت

روز شنبه 23 بهمن وقت سونو انومالی از دکتر شریف زاده داشتم به خاطر شلوغی و شرایط کرونا سونوی قبلی که دکتر کاشانی بود نرفتم و دکترم گفت  این دکترم خوبه صبح مرخصی گرفتم ساعت 7:30 آماده شدیم که بریم به سمت بیمارستان ارجمند  تو راه خیلی ساکت بودم مهدی گفت چرا اینقد ساکتی اینجوری خیلی اذیت میشما  ولی نمیدونه  من تو دلم خیلی استرس داشتم و چون در این مورد خیلی اذیتش کرده بودم دوس نداشتم استرسمو بهش منتقل کنه ولی خب هم هیجان داشتم که میبنمش و بلاخره میفهمم جنسیتش چیه  هم استرس که سالم باشه  که بهش گفتم یه بستنی با شکلات کاکائویی برام بخر که نفس طلا بیدار و خوشحال شه و خودشو نشون بده بهمون  رفتم داخل بیمارستا...
25 بهمن 1400

سونوگرافی NT و غربالگری اول

روز سه شنبه 7 دی وقت سونوگرافی داشتم خیلی خوشحال بودم که دارم میام تو رو ببینم اخه کوچولوی مامان هنوز لگد نمیزنی که بفهمم  دارم اذیتت میکنم یا جات خوبه ساعت 11:30 از سرکار رفتم سونوگرافی کاشانی اونجا دیدم چقدر شلوغه منشی گفت باید صبر کنی تا 3:30 نوبتت بشه منم زنگ زدم مهدیم گفتم بیا دنبالم بریم خونه بعد بیام دروغ چرا یکمی استرس و هیجان داشتم اخه این سونو برای سلامت تو عزیزدلم بود ساعت 3:30 که شد بازم اونجا کلی منتظر شدم منشی گفت بایدبستنی بخوری تا بچه تکون بخوره مهدیمم رفت یه بستنی و رانی خرید من تو محوطه راه میرفتم و تو سرما بستنی میخوردم  با بابا مهدی خندیم کی تو این سرما اخه بستنی میخوره ...
25 بهمن 1400