عشق مامان و بابا

خبر بارداری

1400/10/13 11:15
نویسنده : مامان نازی
43 بازدید
اشتراک گذاری

میخوام خاطرات بارداری فسقل کوچولو رو بنویسم تا بعدا بخونه بفهمه چه روزایی رو باهم  گذروندیم ......

چند ماهی بود من و بابایی تصمیم گرفته بودیم که تو رو داشته باشیم  انگار که  زندگیمون وجود تورو کم داشت دوست داشتیم یه فرشته کوچولو بیاد تو زندگیمون با نفس هاش زندگیمونو گرم تر کنه ولی خب بابایی کرونا گرفته بود و ماه بعدش برای پسته چینی ازم دور شده بود اوایل آبان بود که یهویی دل و کمرم خیلی درد گرفت با خودم گفتم حتما دوباره کلیه هام یخ کرده یا به خاطر عوارض واکسن کروناست چند روز گذشت دیدم خیلی بدتر شدم رفتم دکتر گفت عفونت شدید گرفتی ناراحت شدم  و کلی گریه کردم  گفتم این ماهم نمیتونم وجودتو تو دلم حس کنم

دیگه خودمو  زدم به بیخیالی با مهدی  کلی خوش گذروندیم تا  اینکه دیدم وقتش شده ولی هنوز خبری از عادت نشده دروغ چرا از یه طرف تو دلم ذوق کردم گفتم حتما اومدی تو دلم نشستی به مهدیم گفتم یه تست بریم بگیریم گفت شاید نباشه  اگه بگیری منفی شه ممکنه خیلی ناراحت  بشی منم هیچی نگفتم با خودم گفت حتما به خاطر عوارض قرص ها و واکسنه  که تاخیر افتاده ولی ده روزی گذشت دیدم نه خبری نشد از راه رفسنجان داشتیم میومدیم کرمان مهدی یه داروخانه وایستاد رفتم سه تا دونه گرفتم و اومدم زدم دیدم بله دو تا خط افتاد دو تایی خیلی ذوق کردیم اخه بابا مهدی خیلی نینی دوس داره

سه شنبه  25 آبان رفتم سونوگرافی  اونجا اولین  عکس تو رو که 5 هفته و 2 روز بودی رو نشونم دادن

اون موقع از خوشحالی گریه کردم با اینکه  دکتر بهم گفت فیبروم داری ولی  هیچی نمیتونست جلوی خوشحالی منو بگیره

فسق مامان  هر نگرانی دارم فقط و فقط برای وجود توعه انگاری دیگه خودمو فراموش کردم همه فکر و ذهنم شدی به اینکه چی بخورم که برای سلامتیت خوب باشه

مامانی جونم دو تایی باهم دیگه 9 ماه سفر لذت بخش رو تجربه میکنیم …..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

Raha:)Raha:)
25 بهمن 00 10:13
دنبال شدید خوشحال میشم دنبالم کنید❣️